چهار سرهنگ


وقتی پای سرهنگ به میدون میاد طبیعتا ذهن آدم میرم به سمت یه شخصیت هیتلرگونه. یه آدم که مرغش یه پا داره و دیکتاتوره و حرفش دوتا نمیشه و یه دستور میده و رو حرفش میمونه حتی اگه بهش ثابت بشه اشتباه میکنه دستورش رو تغییر نمیده. میخوام چهار تا سرهنگ رو که توی وجود همه ما هست رو معرفی کنم.
اما قبلش میخوام از چندتا 'چرا'  که سالها ذهن منو به خودش درگیرکرده رو رونمایی کنم.

اگه به یه جوون یه ماشین آخرین سیستم بدی با تمام وجود لذت میبره و تا میتونه سعی میکنه  عقربه کیلومتر شمار رو تا آخر برسونه حالا اگه همون ماشین رو به یه آدم پیر و فرتوت بدی نسبت به یه جوون چقد لذت میبره؟ چقد سعی میکنه تند بره؟ حتی میره یه راننده شخصی میگیره تاخودش رانندگی نکنه.
به یکی گفتم دیگه بازنشسته شدی بیا از تعداد قسط و وام‌هات کم کن و پولت رو صرف دنیا گردی کن، برو عشق و حال کن. گفت نمیتونم پول خرج کنم گفت میدونم جمع کردنش بیفایدست و یه عمر به جای لذت بردن فقط جمع کردم و میدونم که دیر یا زود باید همه رو ول کنم و  «انا لله وان علیه راجعون» ولی واقعا نمیتونم.
حالا سوال اینجاست که چرا؟ چرا یه آدم پیر که پاش لب گوره بیشتر از یه جوون حرص و طمع داره؟ چرا وقتی نمیتونه لذت زیادی ببره خیلی بیشتر از یه جوون تلاش  میکنه برا کلاه گذاشتن سر مردم؟ مگه نمیدونه خیلی به مرگ نزدیکه؟ مگه نمیدونه انواع مریضی ها به سراغش اومدن؟ چرا مرگ رو فراموش کرده؟ چرا دنبال جبران اشتباهات و گناهان گذشتش نیست؟ چرا روز به روز بیشتر گناه میکنه؟
چرا وقتی میبینه که حتی از پس یه مسئولیت ساده هم برنمیاد  چند تا شغل و سِمت رو همزمان قبول میکنه و سرنوشت آدمایی که در گرو تصمیمات اشتباهش هستن، براش مهم نیست؟ و هزار تا چرای دیگه.
این سوالا سالها ذهن منو مشغول کرده بودن تا چند وقت پیش یه کتاب خوندم و تا حدودی جواب سوالم رو گرفتم.
طولانی شد جوابش رو توی پست بعدی میگم و این چهار سرهنگ رو معرفی میکنم


۵ لایک :)
خواننده ی خاموش ۰۳ آذر ۹۷ , ۲۳:۳۱
سلام
اینقدر طولش دادید مجبور شدم چراغم رو روشن کنم ! :)

ببخشید مشغله هام زیاد شدن فراموش کردم ادامشو بنویسم

چشم الساعه

خانومی ... ۲۲ مهر ۹۷ , ۲۲:۲۱
آدم ها یه رویه رو که پیش میگیرن عادت میکنن بهش . ترک عادت هم که موجب مرض است :/
آسـوکـآ آآ ۲۲ مهر ۹۷ , ۲۱:۵۰
کاش یکم دلشون واسه ماهایی که کار برامون با زحمت پیدا میشه هم فکر کنن. میخوان تا چهل سال سابقه رو پر کنن...

کاش از پس یکیش بر میومدن 

چند وقت پیشا به بابام میگفتم چیه آدم اینهمه عمر کنه؛ فوقِ فوقش ۴۰ سال دیه '_' بعد گفت که آدم هرچقدر بزرگتر میشه امید به زندگیش هم بیشتر میشه! حالا چرا رو نمیدونم :/

چرای جالبی داره

سلام
اول از همه من اینو بگم که من تکذیب میکنم چون من ذهنم به اینجایی که گفتین ، نرفت :)

"وقتی پای سرهنگ به میدون میاد طبیعتا ذهن آدم میرم به سمت یه شخصیت هیتلرگونه"

بلکه ذهنم بسمت یه آدم مهربون نظامی و از اون قدیمی های کارکشته و خیلی با حال رفت :))

حالا میرم که ادامه بدم بقیه متن تون رو :)

سرهنگ باس جذبه داشته باشه ;-)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان